نظریههای خود در روانشناسی
1 min read
نظریههای خود در روانشناسی
نظریههای خود در روانشناسی بویژه در مباحث مربوط به روانشناسی شخصیت ناظر به توضیح و تبیین پدیدآیی، تحول و تشکیل هویت شخصی و خود میباشند. بر این اساس آگاهی و هوشیاری انسان درباره خویش بر دو پایه وحدت و هویت استوار است. در بعد وحدت، مجموعه استعدادها، تمایلات و صفات انسانی با یکدیگر اختلاط و امتزاج پیدا میکنند و کلیت واحدی را تشکیل میدهند. رکن وحدت احساس کلی است که هرکس به مجموع حیات جسمانی و روانی خود یعنی به وجود واحد دارد. آدمی با همه تکثر و گوناگونی که در عناصر وجودی خود دارد یک نوع پیوستگی را در خود احساس میکند. این احساس پیوستگی و کلیت توحید یافته را اصل و یا رکن وحدت مینامیم که نشانهای از سلامت روانی است. آدمی همه صفات و فعالیتهایش را به یک کلیت و نظام روانی نسبت میدهد و در این اسناد از واژههای من، مال من، خود و خودم استفاده میکند. این وحدت در اثر ترکیب و توحیدیافتگی دادههای بیرونی و درونی وانسجام آن در شاکله فرد به وجود میآید. بعد دوم هویت است که ناظر به دوام و بقای آگاهی انسان به وحدت و یکپارچگی خود در طول زمان میباشد. این احساس به صورت تداوم و پیوستگی زمانی درک میشود وقتی متوجه میشویم که با گذشت روزها و سالها و با همه تغییرات ظاهر وباطنی «همان» هستیم در حقیقت به هویت دست یافته و تعریفی از خویشتن به عنوان یک کلیت توحید یافته داریم (پورحسین، رضا، 1383).
به لحاظ تاریخی، بحثهای مربوط به خود در دو دوره اولیه و عمومی مطرح بوده است. در دوره اولیه خود شخصی مورد تأکید قرار گرفته و در دوره بعدی علاوه بر خود شخصی، بر جنبههای عمومیتر و اجتماعی آن نیز توجه شده است. در تعریفهای اولیه، خود به رویدادهای ذهنی در یک شخص اشاره داشته که در زمینه زیستی فرد وجود دارد. در تبیینهای بعدی ضمن تأکید بر رفتارهای عمومی براساس نظریه خود، روانشناسان بر ساخت خود تأکید ورزیدهاند. روی آوردهای متنوعی در این باره ارائه شدهاند که خود را به عنوان تجربیات ضبط شده و انسجام یافته و دارای ساخت قلمداد میکنند که رفتار انسان را سامان میدهد. در دوره بعدی، عمده تحقیقات بر تحول خود متمرکز بودهاند بطوری که این مطالعات به سوی شکلگیری نظریه خود سوق داده شده است. نظریهای که براساس آن خود، مطالعات را درونی میکند، رفتار را برمیانگیزاند و تصمیمهای مؤثر فردی را میسازد (پورحسین، رضا، 1383).
نظریههای اولیه مربوط به خود، ثبات و استحکام منطقی نظریههای علمی را ندارند و بوسیله روشهای غیرنظامدار ارزیابی میشوند. اما تحول این نظریهها در خلال قرن بیستم گذار از بررسی خود شخصی[1] به خود اجتماعی[2] را در پی داشتهاند به طوری که واژه خود با پسوندهای فراوانی که عمدتاً بار اجتماعی دارند به کار گرفته شده است. پسوندهای متنوع خود نظیر خود پنداشت، حرمت خود، خودآگاهی، خودارزشیابی، … نشانه گستردگی مباحث مربوط به خود در روانشناسی و نیز بنیادی بودن آن در شخصیت انسان محسوب میشود. در هر صورت دوره اولیه اشاره به تجربیات پدیدارشناختی شخصی دارند و در دوره بعد اشاره به خودی است که نه تنها برای شخص مشخص است بلکه در رفتارهایی که دیگران مشاهده میکنند نیز متجلی میشود (پورحسین، رضا، 1383).
اگر به فلسفه باز گردیم بحث درباره خود به سال 1644 در زمان دکارت باز میگردد که در کتاب اصول فلسفه از خود غیرفیزیکی یاد کرده است. او درباره خود به صورت شک بحث میکند وی با بیان «از اینکه شک میکنم، شک نمیکنم» خود را اثبات نمود. بحثهای بعدی در این دیدگاه به مید 1934 و کولی 1902 بازمیگردند که خود را یک محصول اجتماعی میدانند. برحسب نظر مید هر فرد از خلال اخذ دیدگاه دیگری شکل میگیرد. بر این اساس فرد خود را به عنوان یک موضوع در حوزه ادراک دیگری میبیند و با درونسازی آن، خود را به عنوان موضوعی در حوزه ادراک خویشتن نیز مییابد این شناخت ریشه در دیگری دارد. اصطلاح خود در آیینه را که کولی به کار برده است، بیانگر همین موضوع است که از نظر وی خود، بازتابی از باز خورد دیگران درباره خویشتن است. نوشتههای بعدی درباره خود را میتوان به روانشناسانی چون راجرز[3] نسبت داد. به نظر راجرز خود، عنصر مرکزی سازنده شخصیت انسان و موجب سازش شخصی است. خود یک محصول اجتماعی است که در اثر تعامل فرد و محیط بوجود میآید و بتدریج پایدار میشود. در نظر راجرز خود یک نیاز اساسی مثبت است (پورحسین، رضا، 1383).
احترام به خود: احساس ارزشمندی
شخصیت یک انسان مجموعه اصول و ارزشهایی است که راهنمای او در انتخاب روشهای اخلاقی باشد. کودک در جریان رشد اولیه خود از قدرت خویش در انتخاب اعمالش آگاه میشود همان طور که احساس شخصیت و موجودیت میکند به همان نحو نیازمنداست که خویشتن را در مقام یک انسان درست و موجه ببیند یعنی درستی در رفتار و روش و اعتقاد به اینکه انسان خوب و شایستهای است
(مترجم: هاشمی، جمال، 1376).
کودک در این مرحله از مسئله مرگ و زندگی، ناآگاه و فقط از موضوع غم و شادی مطلع است برای او درست عمل کردن مترادف با شایستگی برای شاد بودن و غلط عمل کردن به منزله تهدید به غصهدار شدن میباشد.
انسان نمیتواند خود را از محدوده ارزشها و قضاوت درباره ارزشها آزاد ساخته و خویشتن را از آن معاف دارد اعم از اینکه ارزشهایی که معیار قضاوت او از نفس خویش است آگاهانه یا ناآگاهانه، معقول یا نامعقول، سازگار یا متناقض و در جهت زندگی باشد با بر ضد آن. هر انسان خود را بر طبق معیارها و موازین معینی میسنجد و به هر اندازهای که نتواند خود را با آن معیارها وفق دهد و در رسیدن به آن ناکام شود به همان اندازه حس ارزشمندی و احترام او نسبت به خویش جریحهدار میشود.
انسان نیاز دارد به خود احترام بگذارد زیرا برای نیل به ارزشها ناگریز از عمل است و به منظور آنکه وارد عمل شود نیاز دارد که به ثمره عمل خود ارج نهد. برای آنکه انسان خواهان ارزشهایی باشد، باید خود را مستعد لذت بردن از آنها بداند و برای آنکه برای نیکبختی تلاش نماید باید خود را شایسته آن بداند (مترجم: هاشمی، جمال، 1376).
دو جنبه حرمت نفس، اعتماد به نفس و احترام به خود، میتوانند از نظر مفهوم از یکدیگر جدا شوند ولی در روانشناسی انسان، این دو جنبه غیرقابل تفکیک هستند. انسان خود را شایسته زندگی میکند تا به زندگی ارزش زیستن ببخشد یعنی با متعهد کردن فکر خود به منظور کشف حقیقت و با تنظیم عمل خود در این راستا
(مترجم: هاشمی، جمال، 1376).
اگر انسان در انجام وظیفه تفکر و استدلال ناکام شود شایستگی خود در امر زیستن را کاهش میدهد و نمیتواند احساس ارزشمندی خود را نگاه دارد. اگر انسان با فرار از حقیقت و تحریف و خیانت در داوری (درست یا نادرست) از اعتقادات اخلاقی خویش دست بکشد، پیامد آن باز هم کاهش احساس ارزشمندی خود اوست. لذا نمیتواند احساس شایستگی خود را حفظ نماید. منشأ و ریشه هر دو جنبه حرمت نفس دارای ماهیت معرفتشناسی روانی است و طبیعت و موجبات نیاز انسان به حرمت نفس ناشی از همینهاست (مترجم: هاشمی، جمال، 1376).
باید به خاطر داشت که حرمت نفس یک ارزشیابی اخلاقی است و اخلاق فقط به آنچه در اختیار انسان است راجع میشود یعنی به آن اموری که فرد در آنها آزادی انتخاب دارد. تنها احساس حرمت نفس معتبر و تنها معیار ارزشمند فضیلت، همانا قوه عقلی اصیل و تحریف نشده یعنی تعهد و رسالت خالص و صادقانه در استفاده تمام عیار از تمامی توان و پرهیز از گریز دانستهها و یا عمل کردن علیه این دانستهها میباشد (مترجم: هاشمی، جمال، 1376).
پذیرش (خود، دیگران، طبیعت)
بسیاری از صفات شخصی را که میتوان در ظاهر مشاهده کرد و در ابتدا به نظر گوناگون و ناپیوسته میرسند ممکن است به عنوان مظاهر یا مشتقات نگرشی واحد و اساسیتر یعنی نوعی فقدان نسبی گناه مفرط، شرم مفرط و نگرانی شدید تلقی کرد. برای افراد سالم امکانپذیر است که خود و فطرتشان را بدون آزردگی یا شکوه و شکایت و حتی بدون تفکر زیاد درباره موضوع بپذیرند آنها میتوانند فطرت بشری خودشان را با همه نقایصش و با همه تفاوتهایش به صورت مثالی، به شیوه رواقی و بدون این که واقعاً توجهی به آن داشته باشند بپذیرند (مترجم: رضوانی، احمد، 1369).
ممکن است اگر بگوییم که آنها از خود راضی هستند برداشت نادرستی را موجب شویم در عوض آنچه که باید بگوییم این است که آنها میتوانند کاستیها و گناهان، ضعفها و شرارتهای فطرت آدمی را به همان گونه که ویژگیهای طبیعت را میپذیرند، بپذیرند (مترجم: رضوانی، احمد، 1369).
یک فرد خودشکوفا نیز گرایش دارد که به همان ترتیب به طبیعت بشری خود و دیگران بنگرد این البته همان حالت انزوا و تسلیم به مفهوم شرقی کلمه نیست اما انزوا و تسلیم را نیز میتوان در آزمودنیهای ما، به ویژه هنگام مواجه شدن با بیماری یا مرگ مشاهده کرد.
آنچه که رابطه زندگی با خودپذیری و پذیرش دیگران دارد عبارت است از (1) فقدان حالت دفاعی، ظاهرسازی و نقشبازی کردن یا ژست در آنها و (2) بیرغبتی آنها نسبت به چنین اعمال تصنعی در دیگران، ریا، تزویر، نفاق، گستاخی، تظاهر، نقشبازی کردن، سعی در تأثیرگذاری در دیگران از راههای تصنعی. آنها تقریباً فاقد همه این صفات هستند. از آن جا که آنها میتوانند حتی با معایب خودشان به راحتی زندگی کنند. سرانجام همه اینها در اواخر عمر، نه معایب بلکه صرفاً ویژگیهای شخصی فاقد هرگونه جهتگیری خاص تلقی میشوند (مترجم: رضوانی، احمد، 1369).
ثبات خویشتن[4] و هماهنگی خویشتن[5]
در نظریه راجرز دو مفهوم ثبات خویشتن و هماهنگی خویشتن بیشتر از مفهوم خودشکوفایی مورد توجه محققین امور شخصصیت قرار گرفته است. ثبات خویشتن عبارت است از عدم تعارض بین ادراکات مختلف خویشتن[6]، هماهنگی خویشتن هم یعنی تجانس. به عبارت دیگر ثبات خویشتن یعنی فقدان تعارض بین ادراکات خویشتن و تجربههای واقعی زندگی. راجرز معتقد است که موجود زنده رفتارهایی را اختیار میکند که با ادراک او از خویشتن خویش همگون باشند (شاملو، سعید، 1370).
طبق نظریه راجرز هنگامی که احساس عدم هماهنگی میکنیم که بین پندار ما از «خویشتن» خود و تجارب واقعی زندگی تعارضی پیدا شود. برای مثال اگر ما خود را شخصی بپنداریم که هیچگاه از دیگران متنفر نمیشود ولی در تجارب روزمره از دیگران احساس تنفر کنیم به طور طبیعی در وضع ناهماهنگی قرار میگیریم و به مرور بر اثر آن دچار تنش و نابسامانی میشویم (شاملو، سعید، 1370).
گرایش به پایداری درونی
هر چند هم که یک فرد به شدت ناایمن باشد باز هم ممکن است به دلایل گوناگون چند رفتار، اعتقاد یا احساس خاصی که ویژگی امنیت میباشند در او استمرار یابد. از این رو گرچه یک فرد ناایمن گاهی بندرت کابوسهای مزمن، رویاهای اضطرابآمیز و یا رویاهای نامطبوع دیگری دارد با این وجود زندگی رویایی تعداد نسبت زیادی از همه این قبیل افراد معمولاً نامطبوع نیست. به هر حال در این قبیل افراد تغییرات نسبت جزئی در محیط چنین رویاهای نامطبوعی را القا میکند (مترجم: رضوانی، احمد، 1369).
افراد دارای عزتنفس پایین گرایش دارند که متواضع و کمرو باشند. به عبارت دیگر فردی که ناایمن است گرایش دارد که به طور کاملتر یا پایدارتری ناایمن شود. فردی که از عزت نفس بالایی برخوردار است گرایش دارد که به طور پایدارتری در سطح بالایی از عزتنفس قرار گیرد (مترجم: رضوانی، احمد، 1369).
وجود خود پنداشت
یک شخص مجموعه ادراکهای مربوط به خود و صفات و رفتار خویش و نیز نگاه دیگران را در یک تصویر کم و بیش منسجم و مستحکم و بیش و کم عینی متشکل میکند که این کلیت را میتوان درک از خود و یا خود پنداشت نامید. خودپنداشت همان خود ادراک شده است که نقطه نظر عینی فرد را از مهارتها، خصوصیات و تواناییهای خویش بیان و توصیف میکند. شیولسون[7] و همکاران 1976 خودپنداشت را به عنوان ادراک یا فهم هر شخص از خود تعریف کردهاند. پورکی 1988، خودپنداشت یا درک از خود را به عنوان مجموعه پیچیده، سازمان یافته و پویا از باورهای یاد گرفته شده. بازخوردها و نظراتی که هر شخص درباره هستی خویش دارد تعریف کرده است. همچنین الحسن[8] 2000، آن را به عنوان یک محصول تربیتی در درون فرد میداند که به منزله یک متغیر میانجی، متغیرهای دیگری چون پیشرفت و موفقیت به ویژه موفقیت تحصیلی را توصیف میکند. مازکوز و ورف[9] 1987 خودپنداشت را پاسخ فرد به جمله «من که هستم» میدانند که توصیف کننده خلقیات، تواناییها، نگرشها و احساسات فرد است
(پورحسین، رضا، 1383).
در این توصیفها نکته قابل ملاحظه این است که روانشناسان در تبیین خود به سازمان و وجوه مختلف خودپنداشت توجه جدی مبذول داشتهاند. آنان معقتدند که سازماندهی و یا توصیف یک فرد از خویش در یک بخش خاص و بنیادین بوجود میآید که یک سازمان شناختی اولیه و به عبارتی یک روانبنه خود[10] محسوب میشود. روانبنه خود تعمیمهای شناختی درباره خود به شمار میروند که از تجربیات قبلی بوجود آمدهاند و فرد آنها را با تجربیات شخصی واجتماعی مرتبط میسازد و در یک کلیت البته ناهشیارانه سازمان میدهد. روانبنه خود یک شالکه اصلی از خودپنداشت است که به عنوان یک کلیت شخصیتی، اطلاعات و تجربیات بعدی در درون آن درونسازی میشوند و خودپنداشت پیچیدهتری را تشکیل میدهند. نتایج مطالعات نشان دادهاند که روانبنه خود، فرآیند درونسازی اطلاعات را در یک کلیت و سازمان پیچیده آسان میسازد (پورحسین، رضا، 1383).
مارکوز معتقد است کمیت و تنوع محرکهای اجتماعی بیش از آن است که فرد سازماندهی میکند افراد بعضی محرکها، نه همه محرکها را مورد توجه قرار میدهند، یاد میگیرند، به یاد میآورند و انتخاب میکنند. به عبارت دیگر هر تجربهای در روان بنه درونسازی نمیشود بلکه این روند به شخصیت و ساخت شناختی فرد بستگی دارد. این ساختها برای کدگذاری و به یادآوری اطلاعات، چارچوب یا قالب[11] خوانده میشوند این مفهوم را آبکلوسون[12] 1975 نقل از مارکوز 1999 به عنوان دستورالعمل نامیده است. روانبنه خود، پایهای است که بر مبنای آن ساختمانهای مربوط به خود بنا میشوند. روانبنه خود، تعین میکند که اطلاعات چگونه سازماندهی شده و چگونه در کلیت شخصیت، درونی میشود. بر این اساس درونسازی اطلاعات در روانبنه مقدماتی، فعال شده و بتدریج در اثر تعامل با محیط و برونسازی، ساختمانهای متحولتری پدید میآید روانبنه اولیه بتدریج به ساختمانهای متحولتر و پیچیدهتری تبدیل میشود و انواع خودپنداشت اختصاصیتر را بوجود میآورد (پورحسین، رضا، 1383).
روانبنه، خود، عنصری ذهنی است که موجب دریافت از خویش در ابعاد مختلف مادی، فعال، اجتماعی و روانی میگردد و به طور قابل ملاحظهای اطلاعات اجتماعی ما را تحت تأثیر قرار میدهد. بنابراین براساس نظرات قبلی و نظرات مؤلفان چون کیلستروم و کانتور روانبنه، نوع پنداشت را میسازد و بازخوردها و نگرشهای ما را درباره خود سازمان میدهد (پورحسین، رضا، 1383).
نکته دیگر آن است که روانبنه خود، موجب میشود که اطلاعات همگن با آن به سرعت پردازش و یادآوری شوند. اگر از ما سئوال شود که چند ویژگی را با شنیدن یک داستان کوتاه یادآوری کنیم طبعاً ویژگیهای خود را بهتر به یاد میآوریم. وقتی درباره چیزی که به ما مربوط میشود فکر میکنیم آنها را بهتر یادآوری میکنیم. این توانایی، تأثیر ساخت «خود» را در بازشناسی و یادآوری پدیدهها و وقایع نشان میدهد (پورحسین، رضا، 1383).
اکثر روانشناسان در تبیین هسته اولیه «خود» در به کارگیری تعبیر روانبنه اتفاقنظر دارند. وقتی روانبنه با موقعیتها و عوامل مختلف روبرو میشوند بتدریج جنبههای دیگری از خودپنداشت بوجود میآید. برای نمونه مارکوز و نوریس 1986 عنوان میکنند که در خودپنداشت، عوامل بر روانبنه هر فرد دارای خودهای ممکن و احتمالی است. این خودها جنبههایی از خود را مطرح میکنند که ما آن را خود مطلوب میکنیم. مؤلفان نشان دادهاند که مجموعه روانبنه و خودهای ممکن حرمت خود را تشکیل میدهند که به عنوان نوعی قضاوت و ارزشیابی درباره خویش قلمداد میشود (پورحسین، رضا، 1383).
در نظر مؤلفان دیگر خودپنداشت بوسیله فرد تعریف میشود. با میستر 1999 معتقد است که خودپنداشت نوجوانان سفید وسیاه بر یک پایه شکل میگیرد که ناشی از «خودکلی» است اما نقشهای اجتماعی که برای افراد سیاه و سفید در نظر گرفته میشود خودکلی را اختصاصیتر کرده و ممکن است موجب تفکیک و تفاوت خودپنداشت نوجوانان سفید و سیاه شوند. به عبارت دیگر خودپنداشت در اثر اعمال نقشهای متفاوت اختصاصیتر میشود نقشهایی که ناشی از فرهنگ و عوامل اجتماعی است. همچنین برخی از مؤلفان دیگر برای خودپنداشت دو مشخصه اصلی تعیین کردهاند که یکی توصیف کننده است مانند تصور کلی بدنی و دیگری ارزیابی کننده همچون حرکت خود[13] که موفقیت و غلبه بر شکست را تداعی کند (پورحسین، رضا، 1383).
وجوه دیگری از «خود» توسط مؤلفان متعدد مطرح شده است یکی از این عناوین خودآگاهی است. این عنوان بارها توسط دورال[14] و ویکلند[15] 1972 در روانشناسی اجتماعی مطرح شده است. وقتی انسانها خودشان را با متوسط اشخاص و یا با کسانی که واجد توان کافی هستند مقایسه میکنند معمولاً احساس خوبی پیدا میکنند و خود را در این ارتباط توانا، جذاب و دوستداشتنی میدانند و یا برعکس. این توصیف که تداعی کننده تواناییهای فرد است و فرد نسبت به آن هوشیار است، خودآگاهی[16] نامیده میشود. البته ممکن است آدمی از بعضی جنبههای خودآگاهی دچار نابهنجاری شود؛ مانند وقتی که وی نسبت به بعضی رویدادهای تنشآور هشیار میشود؛ رویدادهایی که در صورت تداوم میتوانند موجب تنیدگی گردند. خودآگاهی میتواند دروننگری و توصیف نسبت به خود را گسترش دهد که تأثیرات آن در حوزه رفتاری کاملاً مشهود خواهد بود (پورحسین، رضا، 1383).
مشخصه دیگر خود پنداشت حرمت خود یا عزتنفس است. حرمت خود، ارزیابی فرد از خویشتن است این ارزیابی به صورت مورد قبول بودن و مورد قبول نبودن خود احساس میشود یعنی فرد خود را بدون ارزیابی مثبت و منفی صرفاً توصیف میکند؛ به خود پنداشت خود اشاره دارد مثل انیکه فردی بگوید «من آدم حساسی هستم» اما اگر احساس بودن خود را به صورت مثبت یا منفی ابراز کند حرمت نفس خود را بروز داده است مانند اینکه همان فرد بگوید «من متأسفانه آدم حساسی هستم». حرمت «خود» یک قضاوت شخصی از ارزشمندی یا ناارزشمندی خود است که به صورت عامل و ذهنی در انسان وجود دارد. باتل[17] 1992 آن را در یک ساختار درباره ارزش خود و فاعل اصلی خود پنداشت و یک احساس مثبت و منفی کلی درباره خویش میداند. مکا[18]، اسماسر[19] و اسکان سلو[20] 1989 حرمت خود را بازخورد مثبت نسبت به خود به عنوان یک فرد مستعد و قدرتمند مهار زندگی میدانند. رضایت از خود[21]– خود- نظمجویی[22] و تجسم خود[23] از تعابیر دیگری است که توسط روانشناسان متعدد بیان شده است که ناظر به وجوه مختلف خود پنداشت هستند (پورحسین، رضا، 1383).
آیا انسان دارای دو نفس است
گفتیم که در اسلام از یک طرف توصیه شده به جهاد و مبارزه با نفس بلکه به میراندن نفس، موتوا قبل ان تموتوا پیش از آنکه بمیرید نفس اماره را بمیرانید و از طرف دیگر توصیههایی است سراسر کرامت نفس، عزتنفس، نفاست نفس، حریت نفس و غیره. آیا انسان دارای دو نفس یا دارای دو خود است؟ دارای دو خویشتن است؟ دو خود دارد که یک خود را وظیفه دارد بمیراند و خود دیگر را وظیفه دارد محترم و مکرم بشمارد و عزیز بدارد؟ اگر اینطور باشد پس باید آنچه را که روانشاسی میگوید «تعدد شخصیت» به معنی واقعی آن بپذیریم یعنی قبول کنیم که هرکس در واقع دو «خود»، دو «من» است، دو «شخص» است. قطعاً مقصود این نیست در واقع، در یک کالبد دو من مجزا وجود ندارد، دو شخص وجود ندارد (مطهری، مرتضی، 1370).
یک فرض این است که در انسان دو شخص وجود دارد، در من وجود دارد، دو خویشتن در مقابل یکدیگر وجود دارد از این رو یکی را باید ضعیف کرد و میراند، دیگری را باید محترم شمرد، این جور نیست. فرض دیگر این است که انسان دارای دو «خود» است اما نه به این معنی که دو خود اصیل، دو «من» در کنار یکدیگرند بلکه یک خود واقعی و یک خودپنداری که آن ناخود است ولی انسان ناخود را خود خیال میکند. مگر میشود چنین چیزی؟ میگویند بله میشود، آنجا که گفتهاند با «خود» باید مبارزه کرد، آن خود، خود خیالی و پنداری است، آن چیزی که خیال میکنی تو آن هستی ولی تو آن نیستی. یک خود واقعی و اصیل که خود حقیقی اوست. خودپنداری را باید میراند تا خود حقیقی و اصیل در انسان از پشت پردهها ظاهر بشود. آیا این جور است؟ خیر. همین را به تعبیر دیگری هم میتوانیم بگوییم: یک خود اصلی است و خود دیگر، خود فرعی و طفیلی (مطهری، مرتضی، 1370).
تجزیه و تحلیل نفس
در قرآن و در متون اسلامی ما به منطقی برمیخوریم که اگر وارد نباشیم خیال میکنیم تناقضی در کار است مثلاً در قرآن وقتی سخن از نفس انسان یعنی خود انسان به میان میآید، گاهی به این صورت به میان میآید: با هواهای نفس باید مبارزه کرد، با نفس باید مجاهده کرد، نفس اماره با سوء است. اَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهیُ النَّفْسَ عَنِ الْهوی فَاِنَّالْجَنَّهَ هِیَ الْمَاْوی . هرکس از مقام پروردگارش بیم داشته باشد و جلوی نفس را از هویپرستی بگیرد ماوی و جایگاه او بهشت است. فَاَمّا مَنْ طَفی وَ آثَرَالحَیوهَ الدُّنْیا فَاِنَّ الْجَحیمْ هِیَ الْمَاْوی . افرایت من اتخذ الهه هواه. آیا دیدی آن کسی را که هوای نفس خودش را معبود خویش قرار داده است. همچنین از زبان یوسف صدیق نقل میکند که به شکل بدبینانهای به نفس خودش مینگرد میگوید: وَ ما اَبَرِّءُ نَفْسی اِنّالْنَفْسَ لَاَمّارَهٌ بِالسُّوءِ در ارتباط با حادثهای که مورد تهمت قرار گرفته است، با اینکه صددرصد، به اصطلاح برائت، ذمه دارد و هیچگونه گناه و تقصیری ندارد در عین حال میگوید من نمیخواهم خودم را تنزیه کنم و بگویم که من بالذات چنین نیستم و ما ابرءنفسی، من نمیخواهم خودم را تبرئه کنم چون میدانم که نفس، انسان را به بدی فرمان میدهد پس ]طبق این آیات[ آن چیزی که در قرآن به نام «نفس» و «خود» از او اسم برده شده، چیزی است که انسان باید با چشم بدبینی و به چشم یک دشمن به او نگاه کند، نگذارد به او مسلط بشود و او را همیشه مطیع و زبون نگه دارد (مطهری، مرتضی، 1370).
در مقابل ما به آیات دیگری برمیخوریم که از نفس- که به معنایش خود است- تجلیل میشود: وَ لاتَکًونوا کَالَذّینّ نَسُو اللهَ فَاَنْساهُم اَنْفُسَهُمْ از آن گروه مباشید که خدای خود را فراموش کردند خدا هم خودشان را، نفسشان را از آنها فراموشاند. خوب اگر این نفس همان نفس چه بهتر که همیشه در فراموشی باشد. قُلْ اِنَّ الْخاسِرینَ الذَّینَ خَسِروا اَنْفُسَهُمْ بگو باختگان زیاد کردگان، آنها نیستند که ثروتی را باخته و از دست داده باشند- یعنی آن یک باختن کوچک است- باختن بزرگ این است که انسان، نفس خود را ببازد. ثروت سرمایه مهمی نیست بزرگترین سرمایههای عالم برای یک انسان نفس خود انسان است اگر کسی خود را باخت دیگر هرچه داشته باشد گویی هیچ ندارد؛ که به این تعبیر باز هم مادر قرآن داریم ]بنابراین در قرآن از یک طرف[ تعبیراتی از قبیل فراموش کردن خود، باختن خود، فروختن خود، به شکل فوقالعاده شدیدی نکوهش شده که انسان نباید خودش را فراموش کند، نباید خودش را ببازد، نباید خودش را بفروشد و از طرف دیگر انسان باید با هوای خویش مبارزه کند که این «خود» فرمان به بدی میدهد. از جمله قرآن میگوید: آیا دیدی آن کسی را که خواستههای خود را معبود خویش قرار داد
(مطهری، مرتضی، 1370).
[1] – Personal self
[2] – Social Self
[3] – Rodgers.C.
[4] – Self- Consistency
[5] – Self- Congraence
[6] -Self- Perceptions
[7] – Shavelson, R.J, et all.
[8] – EL- Hassan, K.
[9] – Wurf, E.
[10] – Self- Scheme
[11] – Frame
[12] – Abcloson, S.
[13] – Self, Esteem
[14] – Dural, S.
[15] – Wicklund, R. A.
[16] – Self- Aarence
[17] – Battle. J.
[18] – Mecca, A. M.
[19] – Smelser, N. J.
[20] – Vascancello, S.J.
[21] – Self- Efficacy
[22] – Self- Regulation
[23] – Self- Presentation
]]>